قصر دخترا

قصر دخترا

هرچی دخترا بخوان پیدا میشه
قصر دخترا

قصر دخترا

هرچی دخترا بخوان پیدا میشه

داستان زیبا

ارام از سخره ها بالا رفت و وقتی به نوک صخره رسید سرش را به سمت آسمان بلند کردو فریاد زد:- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟


آسمان پر از ابر، برقی زد و غرید!


- چرا می گی نه؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه همیشه نمی گی با بنده هاتی و ما رو

می بینی؟ حالا که ازت می پرسم می گی نه؟؟؟


ناامید، خسته و از همه جا بریده، خود را از آن بالا پرت کرد پایین، تا زندگی ای را که خدا

به او هدیه کرده بود از بین ببرد!


آن طرف تر، در فاصله ای نه چندان دور، فردی دیگر از صخره های کوه سر به فلک کشیده

بالا رفت و وقتی به نوک صخره ها رسید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:


- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟


آسمان پر از ابر برقی زد و غرید! چشم های مرد از خنده و شادی برقی زد و گفت:


- می دونستم که به یادمی! این عکس رو هم واسه همین گرفتی، مگه نه؟

می خوای همیشه به یادم باشی؟!!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.